نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

پروژه دوم

دختر باهوش من این روزها  دیگه علاقه ای به پوشک شدن نداره و هر موقع دستشویی اش میگیره خودش اعلام میکنه و من یا مامانیش می بریمش دستشویی و همون جا کارش رو انجام میده. البته فکر میکنم به دلیل عشقش به آب بازی این کار رو میکنه. دیروز هم که مامانی به من زنگ زد و گفت بهت خبر خوش میدم که این دختر خوشگل ما روی لگن نشسته و بعد از نیم ساعت هم هر دو کار رو انجام داده. خبرهای خوش ما رو داشته باش؟  البته بچه دارها این موضوع  رو درک میکنی که این موضوع واقعاً پروژه بزرگیه. البته چون من تقریباً یک ماه که از شیر گرفتمت فعلاً نمیخواستم از پوشک بگیرمت ولی چون خودت خیلی علاقمندی فکر میکنم به زودی هم از پوشک بگیرمت. امروز هم که مامانی بازت گذاش...
30 فروردين 1391

تجربه

عزیزکم این روزها یک چیزی برام ثابت و مسلم شده که تنها و تنها و تنها کسی که تو دنیا میتونم حتی با چشمهای بسته هم بهش اعتماد کنم فقط و فقط  مادرمه و نه هیچکس دیگه. چون حتی نزدیکترین آدمها و نزدیکترین دوستها تو شرایط خاص هستند که خودشون رو نشون میدن. و تازه میبینی که آدمهایی که همیشه سنگ تو رو به سینه میزدند حالا که شرایط براشون مهیا ست تو رو کنار میزنند، کسانی که همیشه با تمام وجود بهشون اعتماد داشتی ، اون کاری رو انجام میدن که به نفع خودشونه ، حتی اگه شده اون کار صد درصد به ضرر تو تموم بشه ولی چون منافع خودشون در کاره حتی یک لحظه از خودشون سوال نمی کنند که آیا واقعاً انجام دادن این کار در حق تو درسته ؟ آیا به تو ظلم نمیشه ؟ اصلاً مهم...
19 فروردين 1391

خاطرات

دختر قشنگ من دیگه میتونه جمله هم بگه. مثلاً مامان بشین. زندایی بشین= زندایی بیشین. آب میخوام. خاله بیا .و.. البته بعض مواقع ضمیرها رو قاطی میکنی. مثلاً وقتی دستات کثیفه و میخوای به من بگی دستامو بشور ، میگی: دستاتو بشورم . (در واقع جمله ای رو که من موقع شستن دستات میگم رو یادته و میگی) یا هر جمله کوتاهی که ما میگیم رو تکرار میکنی. منم گاهی مامانم صدا میزنی وگاهی اسمم  رو صدا میزنی. بعضی از کلماتت هم سیر تکامل دارن مثل: نیلوفر= نیبودَ = نی یو فَ دیروز با مامانی رفتیم دندانپزشکی. به منشی وقتی می رفت تو اتاق دکتر میگفتی : خاله بیا . وقتی هم بعد از اینکه کلی ازت پرسید اسمت چیه؟ گفتی: نادیا و با سرعت فرار کردی به سمت مامانی. بعد منشی ب...
15 فروردين 1391

اگر میتوانستم فرزندم را دوباره بزرگ کنم

اگر میتوانستم فرزندم را دوباره بزرگ کنم   اگر فرصت داشتم فرزندم را دوباره بزرگ کنم  به جای اینکه انگشت اشاره ام را به سوی اوبگیرم آن را در رنگ فرو می بردم و همراه او نقاشی میکردم به جای اینکه دائما کارهایش را تصحیح کنم با او ارتباط برقرارمیکردم به جای اینکه به ساعت نگاه کنم به او نگاه میکردم سعی میکردم کمتر بگویم و بیشتر توجه کنم بیشتر با او دوچرخه سواری می کردم بادبادکهای بیشتری با او به هوا می  فرستادم در چمنزارهای  بیشتری  می دویدم  و به ستارگان بیشتری خیره می شدم بیشتر بغلش می کردم وکمتر سرزنش میکردم به جای اینک به اوسخت بگیرم  سخت تائیدش میکردم ...
15 فروردين 1391

بدشانسی

باید بگم خوشحالی من زیاد طولی نکشید، چون چند روز بعد از از شیر گرفتن، چهار تا دندون نیش نادیا خانوم شروع به درآمدن کرد که به شدت اونو عصبی ، ناراحت و بهانه گیر کرد.  گاهی  یاد می می میکنه و نصف شبها با گریه از خواب می پره و سراغ مامانی رو میگره و پیش اون میره و روی پاش میخوابه و بعد از چند ساعت دوباره با گریه پیش من میاد. دیروز و دیشب هم که خیلی گریه و بیتابی کرد. مدام دندوناش رو فشار میده و دستش رو گاز میگره. الان فکر میکنم کاشکی از شیر نگرفته بودمت چون مک زدن تو اینجور مواقع برات آرامش بخش بود. امروز هم که اولین روز کاری بعد از تعطیلاته و من هم  بعد تقریباً بیست روز کنار نادیا بودن ، امروز باید ازش دور باشم. امیدوارم که زی...
14 فروردين 1391
1